قهوه بدون ریچی

آناهیتا مهرپور
bacheh_vasati@yahoo.com

سیاه بود و غلیظ. انگاری نفت ریخته بودی توی فنجان. حتی دلش نمی آمد دستش را تکان بدهد مبادا سطح صاف و تمیزش موج بیافتد. همان طور نشسته بود و فنجان را نگاه می کرد. صدها فکر تکه و پاره مثل حباب کف صابون توی ذهنش پیدا می شد و می ترکید. اگر توی جلسه ی brainstorming ای چیزی بود تابحال حسابی گرم گرفته بود ، ولی اینجا نه.
یک نگاهی انداخت به قدبلنده که هر چند ثانیه یک بار یک قلپ می خورد. بله ، معمولا همین طوری است. باید اول کمی بنوشی. فرصت خوبی بود. شاید چیزی به ذهنش می رسید.
فنجان را آرام آورد بالا و یک کمی چشید. از همیشه زهرمارتر بود. طبق معمول ، هرچه خوش بو تر ، زهرمارتر. وقتش داشت تمام می شد. آخر الهامی ، چیزی. هم خدا فراموشش کرده بود و هم آن دو متر و نیمی که می گفتند کوتوله هایی مثل او زیر زمین قایم کرده اند. به تنها چیزی که می توانست فکر کند این بود که چرا تمام دنیا برای چنین زهرماری ای با این همه "ئین" و "تین" مضر می میرند.
ای کاش می توانست لااقل در همین مورد چیزی بگوید. همه ی چیزی که می دانست این بود که این هم یک چیزی است توی مایه های همان برگ هایی که زن های چادر به کمر بسته ی دور و بر "املش" جمعش می کنند و می برند کارخانه. گره ی چادرهایشان معمولا بیش از حد قلنبه بود و آدم فکر می کرد سو غاتی ای چیزی تویش قایم کرده اند.
تازه یک قلپ دیگر توی دهانش جمع کرده بود که صدای قد بلنده بلند شد: "یه روز یه بابایی به باباش که به مهتاب خیره شده بود میگه: به موضوع بخصوصی فکر می کنی یا چون هستی فکر میکنی؟"
همین کافی بود. منتظر نشد ببیند قدبلنده منتظر چیست. یکهو هرچه توی دهانش جمع کرده بود ، با صدای وحشتناکی ریخت بیرون. روی میز ، روی لباسش ، روی زمین ، همه جا. از شدت تعجب ، خودش سرفه اش گرفته بود. نمی دانست واقعا غافلگیر شده یا زمین لرزه آمده.
دستمالی از جیبش درآورد و نگاهی از سر عذرخواهی به قدبلنده انداخت. بیچاره درجا خشکش زده بود و عن قریب بود که دسته ی فنجان از انگشتش سر بخورد و بیافتد زمین.
- ببخشین. قالی رو کثیف کردم.
قدبلنده از شوک در آمد. دهانش را بست و کجکی لبخند زد:" خنده دار بود، آره؟"
-نه.
-خوب؟
-نمی دونم.
احساس کرد خون به رگ های قدبلنده می دود. لبخندی از سر پیروزی می زد و جای پاهای روی هم افتاده اش را عوض کرده بود: "جس.خداحافظ گری کوپر." ویک دستمال دیگر داد دست کوتوله.
دستمال را گرفت و همان طور که داشت لباسش را تمیز می کرد صداهای حاکی از تعجب از خود درآورد:"چه جالب!اصلا یادم نبود."
با دستمال قدبلنده افتاد به جان میز و زیر چشمی نگاهی به فنجان انداخت. طوری لبخند زد که قدبلنده متوجه نشود. نصف بیشترش خالی شده بود.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33699< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي